دِلتَنگـ:)
گاهی وقتا...
دلم واسه ی خودم تنگ میشه...
شاید با خودت بگی دیوونه ام...
ولی...
نه...
من تغییر کردم...
خیلی تغییر...
تا قبل از اینکه ۱۰ سالم بشه...
شاد بودم...
خیلی شاد...
جوری که همه بهم حسودی میکردن که...
اینقدر شاد و سر زنده ام...
ولی الان چی...
یک دختر به ظاهر شادم...
ولی توی باطنم هزار جور درد غمه...
دردهایی که تحملش خیلی سخته...
و غم هایی که مطمئنم...
اگه ذهنمو میخوندی گریه میکردی...
الان دوست داشتم...
به همونایی که بهم حسودی میکردن...
میگفتم حالا منو ببینید...
میبینید؟ از اون دختر شاد دیگه هیچی نمونده...
حالا یک دختر غمگین و افسردس...
بعضی وقتا اینقدر...
دلم واسه ی خودم تنگ میشه که...
به دوستام میگم...
دلم واسه یک نفر خیلی تنگ شده...
اونا انتظار دارن من بگم...
کسی که دوستش دارم، خاله ام یا رفیقم...
ولی من هربار با ادامه ی حرفم...
میزنم توی ذوقشون...
میگم میدونید اون طرف کیه؟...
دوستام خیلی کنجکاوانه نگام میکنن و میگن نه...
من ادامه میدم...
خودم...
و بخاطر اینکه جدی نگیرن...
لحنمو مسخره میکنم...
وقتی حرفم تموم میشد...
دوستام میگفتن...
خاک تو سرت دلت واسه ی خودت تنگ شده؟...
دیوونه ای؟...
خیلی خودمو کنترل میکردم که گریه نکنم...
موفق هم میشدم...
اشک هامو کنترل میکردم و میزدم زیر خنده...
دوستامم میخندیدن...
خیالم راحت بود که...
دوستام حرفمو جدی نگرفتن...
بعضی وقتا از خودم میپرسم...
بازم مثله سابق میشم؟ یا تا ابد اینجوری میمونم؟:)